بچه جون یک ساله
22 بهمن 1390
امروز یک سالم تموم شد. یعنی دیگه واسه خودم مردی شدم.مامانم می گه اصلا یادش نمیاد که من وقتی هنوز خیلی کوچولو بودم چقدر گریه می کردم. ولی عجب حواس پرتیه ها این مامانم. الان شش ماهه اصلا نیومده تو وبلاگم چیزی بنویسه، بعد میگه من یادم نمیاد. خب معلومه دیگه من چی کارا می کردم.
حالا بی خیال. تولد یک سالگیمو اومدیم مشهد. دیشب تولد دخمل خاله روناک بود، رفتیم خونه شون. خیلی خوش گذشت. مامان جون و دایی و خاله جون هم بودند. سعید دایی اینها هم اومدند. خاله نفیسه خیلی زحمت کشیده بود، اونجا برای من هم تولد گرفتند. تازه کلی هم عکس انداختیم ولی چون بابایی یادش رفته بود که دوربین خودمونو بیاره واسه همین با دوربین سعید دایی اینها عکس انداختیم، حالا فاطمه جون و فائزه جون باید عکسامو برای مامانم ایمیل کنند تا بذاره تو وبلاگم. ولی برای اینکه دلتون نسوزه یه چند تا عکس همینجوری براتون می ذاریم.