خواهری به نام نیک آفرین
امروز با مامانی و بابایی رفتیم یه جایی که خیلی سرسبز و قشنگ بود. مامانی بهم گفته بود که خواهرجونم اونجاست. اولش هرچی نگاه کردم ندیدمش تا اینکه مامانی منو برد پیشش. البته بازم خودشو ندیدم چون که رفته پیش خدا. مامانی همیشه از اون برام تعریف می کنه. مامان و بابا هر دوشون دلشون خیلی برای نیک آفرین تنگ شده اما از اینکه حالا من پیششون هستم خیلی خوشحالن.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی