بابای حواس پرت
سوم خرداد: قرار بود بریم سفر، بابا زود از سر کار برگشت که راه بیفتیم. بابایی هر روز می ره سرکار، یعنی صبح که داره می ره می گه: "پسرم خداحافظ" مامانی هم می گه: نیک آیین با بابایی خداحافظی کن داره می ره سرکار؟!" من نمی دونم یعنی چی؟ خیلی چیزها هست که من نمی دونم . اصلا ولش کن ، حتما بعدا یاد می گیرم.
خلاصه بابایی و مامانی تند تند غذا خوردند و رفتیم تو ماشین.
شب رسیدیم. رفتیم در یه خونه ای که مامانی می گفت خونه مامان بزرگه است. مامان بزرگه می شه مامان جون مامانی. هر چی مامانی و بابایی در زدند کسی درو وا نکرد. برا همینم اونها همونجا ته کوچه و توی ماشین لباس عوض کردند و رفتیم یه جای دیگه که سالن بود. چون من اون موقع خوابیده بودم مامانی لباسامو عوض نکرد. گفت همینها خوبه تمیزه
بیچاره مامانی خبر نداره که بابایی ساک منو با همه لباسها و وسیله هام تو پارکینگ جا گذاشته، حالا خوب شد مامانی اون دوتا زیرپوشهامو که هنوز نم داشت ورداشت گذاشت تو یه کیسه تو ساک خودش وگرنه بچه جون لخت می موند. امان از دست این بابای حواس پرت قربونش برم.
بابایی می گه: آخه مگی این فسقلی برای آدم حواس می ذاره.فکر کنم به من میگه فسقلی.
مامانی هم می گه: حالا خوبه یه دونه بچه جون بیشتر نداریم والا حتما خودشو جا می ذاشتیم.