خونه مادرجون
چهارم خرداد: شب بالاخره به شام عروسی رسیدیم ولی گفتم که با چه وضعی. اما فردا صبح با مامانی و بابایی رفتیم خونه مادرجون که آقننه(مامان بزرگ) مامانی و بابایی می شه. آقبابای(بابای بابایی) خودم هم اونجا بود. آخه اونهم اومده مسافرت پیش مامانش.
حیف که لباس نوهامو جا گذاشته بودیم.
تازه اونجا اقبابا یه بهبهی بهم داد که خوردم و خیلی هه شدم. مامانی هی می گفت بهش سیب ندین هنوز زوده. منم فهمیدم که اسم اون بهبه سیب بوده. من سیب خیلی دوست دارم.
اینم منم که بغل آقبابا نشستم و دارم بهبه یا همون سیب می خورم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی