پسرو بلا شده
سه شنبه 20/4/91
بعد از ظهر رفتیم عیادت حمیدآقا که از بیمارستان مرخص شده بود. الحمدا.. حالش خوبه و می تونه کارهاش رو خودش انجام بده. پسرو تو ماشین حسابی خوابید و وقتی رسیدیم اونجا کلی سرحال بود. تو خونه حمیدآقا هم که هر کاری دوست داشت انجام داد، شکلات ها را با پوست نوش جان کرد، بعد مثل مار پیتون پوستاشو از دهنش درآورد تحویل من داد و ... . بعدش هی اومد انگشت منو گرفت و کشید تا منو برد دم در، یعنی بریم بیرون، تو خونه نباشیم. انقدر اصرار کرد تا مجبور شدم ببرمش تو حیاط. بی کفش و جوراب. آخه شازده هیچ میونه ای با پاپوش ندارند. تا رفتیم تو حیاط نمی دونم چه جوری فهمید اونور حیاط چندتا بچه دارند بازی می کنند، با سرعت جت دوید طرف پله ها که بره حیاط پشتی که ظاهرا صدای بچه ها از اونجا می اومد. والا من که نفهمیده بودم تا خودم بچه ها رو دیدم. حالا این پسرو نیم وجبی چه جوری صدای اونها رو گرفته بود منم متحیرم. سه تا دختر 10-11 ساله داشتند با یه توپ بازی می کردند. پسرو هم یک ذوقی می کرد و خودش رو قاطی اونا می کرد که نگو. آخرش هم توپ رو ازشون گرفت و می دوید، اونها هم دنبالش ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی