نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

قصه نی نی

1391/11/20 2:00
نویسنده : مامانی
781 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون، هیچ خدای دیگه ای خدای ما آدم ها نبود. روز و روزگاری توی یه شهر بزرگ توی یه خونه قشنگ یه مامانی و یه بایایی با هم دیگه زندگی می کردند. اون ها خیلی هم دیگه رو دوست داشتند. زندگی خوبی هم داشتند. دلشون یه بچه خوب و خوشگل می خواست. رفتند پیش خدا دعا کردند و از خدا خواستند که یه نی نی خوب و قشنگ بهشون بده.خدا هم دعاشون رو قبول کرد و یه نی نی کوچولو ریزه بادوم گذاشت تو شکم مامانی(ناف، من من)

آره، نی نی کوچولو تو شکم مامانی هی بزرگ می شد شکم مامانی هم هی بزرگ می شد. نه ماه گذشت. مامانی دیگه نمی تونست راه بره، نمی تونست بشینه، حتی غذا هم نمی تونست بخوره از بس که نی نی کوچولو تو شکمش قلمبه شده بود تازه اون تو بازی هم می کرد. لگد می زد. دستاشو دراز می کرد(لگد پرانی، حرکات کششی و دراز کردن دست و پا تا حد ممکن).

این شد که مامانی و بابایی رفتند پیش خانم دکتر و خواهش کردند که نی نی رو از تو شکم مامانی دربیاره تا بوسش کنند، نازش کنند، ببرندش خونه پیش خودشون. ولی خانم دکتر گفت یک هفته دیگه باید صبر کنید. هنوز زوده نی نی بیاد بیرون.

اما دو روز بعدکه 22 بهمن بود، شکم مامانی از صبح درد گرفت، ولی مامانی به روی خودش نیاورد تا ساعت 11 شب که مطمئن شد دیگه 22 بهمن تموم شده. اونوقت مامانی و بابایی و مامان بزرگ مشهدی و زنعمو رفتند بیمارستان. خانم دکتر هم اومد و مامان و بردند اتاق عمل. اونجا مامان از خانم پرستار پرسید ساعت چنده؟ اون هم گفت: 35 دقیقه بامداد. بعد مامان پرسید 35 دقیقه بامداد میشه 22 یا 23؟ خانم پرستار هم گفت میشه 23. مامان خیالش راحت شد و اون وقت خانم دکتر شکم مامانی رو باز کرد و نی نی رو در آورد. نی نی پسر بود (من من) خانم دکتر گفت: وای چه پسری، قند و عسلی. (من من) چقدر تپل مپله، چه موهایی داره (من من) 

بعد خانم پرستار نی نی رو تمیز کرد، لباس تنش کرد(آبی) آره لباس آبی (دستی) آره دستکش هم داشت، کلاه هم داشت. همش آبی بود، بعد دادنش به بابایی(پتو)، آها آره پیچید تو پتو بعد دادش به بابایی. بابایی هم خوشحال، خندون. هی بوسش کرد هی نازش کرد(ذووووووق) گفت الهی قربونت برم پسر گلم، مهربونم. خوش اومدی.( آی ذوووووق) بعد مامان بزرگ و زنعمو جون هم هی نازش کردند بغلش کردند قربون صدقه اش رفتند. خلاصه بعد مامانی نینی رو بغل کرد بوسش کرد، نازنازش کرد، بهش مه داد.همه خیلی خوشحال بودند. بابا هم رفت دنبال مامان چه چی چالان و بابابزرگ و آوردشون پیش نی نی که بوسش کنند.

فردا هم بابا گل خرید (جیت) ، شیرینی خرید، یه عالمه هم بادکنک خرید ریخت تو ماشین بعد نی نی پسرو رو با مامانی  بردند خونه خودشون. اسمش رو چی گذاشتند؟ (آیین) آره، نیک آیین.

نی نی اول کوچولو بود، بلد نبود حرف بزنه، همش گریه می کرد. دندون نداشت همش مه می خورد. اما یواش یواش (یاواش) بزرگ شد، یاد گرفت بخنده، تونست بشینه، راه بره، دندون درآورد، دیگه غذا می خوره (پاست) آره ماست می خوره، (پووو) پلو می خوره، نون می خوره، (کیه) کره می خوره، (پاتیل) پاستیل می خوره، دیگه مه نمی خوره. مه مال نی نی کوچولوهاست. پسرو دیگه بزرگ شده. قربونت برم حالا دیگه بخواب. (اسه، نی نی) بسه دیگه مامان دیر وقته بخواب دوباره فردا برات قصه نی نی رو می گم. (نهههههههههههه، نی نی ، نی نی ) ...

و ادامه ماجرا رو خودتون حدس بزنید 

 

توجه: موارد داخل پرانتز اصلاحاتی یا ابراز احساساتی است که هر بار بدون تغییر توسط خود شخص نی نی بیان می شود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)