نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

منم می خوام دکتر بشم

خوب منم دوست دارم دکتر بشم، واسه همین از الان شروع کردم به درس خوندن. اگه مامانی بذاره و هی حواسمو پرت نکنه و قربون صدفه ام نره منم حتما دکتر می شم.   ولی درس خوندن هم سخته ها!!! خسته شدم. ...
25 ارديبهشت 1390

عمه جون برات دعا می کنم

امروز برای عمه جون مریم روز بزرگیه، چون باید از پایان نامه دکتراش دفاع کنه. مامانم می گه که عمه جون خیلی خسته شده چون الان 6 ساله که همش داره درس می خونه و خیلی زحمت کشیده تا دکتراشو بگیره. آفرین به عمه جون و پشتکارش. دعا می کنم که عمه جون همیشه موفق و سلامت باشه، بعدش هم هر آرزوی دیگه ای داره که به صلاحشه، خدا براش برآورده کنه.   ...
25 ارديبهشت 1390

بابا همیشه هم که بداخلاق نیستیم که بابا

امروز صبح خوش اخلاق بودم. بخصوص بعد از اینکه با مامانی و زنعمو جون رفتیم پیاده روی و برگشتیم حالم حسابی جا اومد. مامانی هم که کلی ذوق زده شده بود هی از من و اسباب بازی هام عکس انداخت، ما هم دلشو نشکوندیم و هی براش ژست گرفتیم، اینجوری: ...
21 ارديبهشت 1390

بچه جون به آتلیه می رود

امروز عصر مامانی و بابایی، بچه جون رو بردند آتلیه کودک که ازش عکس بگیرند. مامانی به آقای عکاس گفت که تا نیک آیین سرحاله زود ازش عکس بندازه. اما آقاهه گفت:"نگران نباشید، بچه های تو این سن مشکلی ندارند، اختیارشون دست خودمونه، می تونیم هرجوری دلمون می خواد ازشون عکس بندازیم...". مامان یواشکی جوری که بچه جون نشنوه به آقا عکاسه گفت:" خیلی هم مطمئن نباشید، الآن یک اختیاری نشونتون بده که حالشو ببرید". نتیجه اینکه آقا عکاسه با هزارتا لالا و پیش پیش، 3 تا عکس بیشتر نتونست از بچه جون بندازه که فقط یکی از اونا برای چاپ مناسب بود.البته فقط برای اینکه دست خالی برنگردیم. بالاخره مامانی بچه جونشو بهتر از بقیه می شناسه! ...
19 ارديبهشت 1390

شکنجه ای به نام حمام

مامانی یه شب در میون بچه جون رو می بره حموم. هر چند خیلی از حموم کردن خوشش نمی یاد ولی خب، اگه سیر باشه و مشکل دیگه ای هم نداشته باشه، با بزرگواری این مراسم حموم  کردنو تحمل می کنه. مراسم به این ترتیبه که اول مامانی می ره حموم رو گرم می کنه و آب رو هم تنظیم می کنه بعد بابایی بچه جون رو می بره می ده به مامانی که بشوردش. بعد هم که دو تایی به زور نصفه نیمه لباس تنش کردند، اونوقت بابایی بچه جون رو می یاره بیرون تا مامانی زون خودشو بشوره و بیاد پسملش رو که همینطور یه بند داره جیغ می کشه رو بغل کنه و شیرش بده. اما همش تو دلش می گه آخه این چه کار بیخودیه یه شب در میون می برن آدمو خیس می کنن، بعد خشک می کنن، از همه بدتر اینکه حالا همونجور خ...
19 ارديبهشت 1390

آقای اخمو

بچه جون گلم امروز از صبح خوش اخلاق بوده، البته نسبت به روزهای قبل، اما الان یک ساعتی میشه که دلش خواسته تلافیشو دربیاره. با اینکه چشماش پر خوابه و حسابی قرمز شده ولی هیچ رقمه حاضر نیست اونا رو ببنده و لالا کنه. تازه اخماش رو هم باز نمی کنه. ...
17 ارديبهشت 1390