نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

درس تابستونی

پنجم خرداد: مامانی میگه حتی تو تعطیلات تابستونی هم بچه جونها نباید درس رو فراموش کنند. واسه همینم کتاب درسی هامو با خودش آورده. نمی دونم چطوریه که لباسهامو جا گذاشتن ولی کتابهامو آوردن؟!!!   راستی مامانی رفته یه دست لباس دیگه برام خریده، خوب تقصیر خودشونه دیگه، ای بابا... تازشم لباسم کلاه هم داره، وای چه با کلاس!!! ...
5 خرداد 1390

خونه مادرجون

چهارم خرداد: شب بالاخره به شام عروسی رسیدیم ولی گفتم که با چه وضعی. اما فردا صبح با مامانی و بابایی رفتیم خونه مادرجون که آقننه(مامان بزرگ) مامانی و بابایی می شه. آقبابای(بابای بابایی) خودم هم اونجا بود. آخه اونهم اومده مسافرت پیش مامانش. حیف که لباس نوهامو جا گذاشته بودیم. تازه اونجا اقبابا یه بهبهی بهم داد که خوردم و خیلی هه شدم. مامانی هی می گفت بهش سیب ندین هنوز زوده. منم فهمیدم که اسم اون بهبه سیب بوده. من سیب خیلی دوست دارم. اینم منم که بغل آقبابا نشستم و دارم بهبه یا همون سیب می خورم. ...
4 خرداد 1390

می ریم اردو

امروز سوم خرداده، ما هم می خواهیم بریم مسافرت. می ریم بهشهر؟؟؟ مامانی می گه، من نمی دونم یعنی چی؟ این اولین سفر منه. من نمی دونم سفر چه جوریه ولی مامانم از صبح داره بدو بدو می کنه، هی لباسهامو جمع می کنه می زاره تو ساکم. تازه دیروز رفته برام لباس قشنگ هم خریده. مامانی می گه عروسی داداش مصطفی است. داداش مصطفی پسمل خاله مامانیه. مثل روناک که دخمل خاله منه. فکر کنم خوش بگذره. تازه قراره مامان جونم اینا هم از مشهد بیان. اینم لباس قشنگایی که مامانی برام خریده. ...
3 خرداد 1390

بابای حواس پرت

سوم خرداد: قرار بود بریم سفر، بابا زود از سر کار برگشت که راه بیفتیم. بابایی هر روز می ره سرکار، یعنی صبح که داره می ره می گه: "پسرم خداحافظ" مامانی هم می گه: نیک آیین با بابایی خداحافظی کن داره می ره سرکار؟!" من نمی دونم یعنی چی؟ خیلی چیزها هست که من نمی دونم . اصلا ولش کن ، حتما بعدا یاد می گیرم. خلاصه بابایی و مامانی تند تند غذا خوردند و رفتیم تو ماشین. شب رسیدیم. رفتیم در یه خونه ای که مامانی می گفت خونه مامان بزرگه است. مامان بزرگه می شه مامان جون مامانی. هر چی مامانی و بابایی در زدند کسی درو وا نکرد. برا همینم اونها همونجا ته کوچه و توی ماشین لباس عوض کردند و رفتیم یه جای دیگه که سالن بود. چون من اون موقع خوابیده بودم مامانی لباسا...
3 خرداد 1390

بچه جون بازیگوش

مامانی می گه پسرو بلا شده و بازیگوشی می کنه، بابایی هم هی قربون صدقه اش می ره.   ایشالا خدا همه نی نی ها رو زیر سایه بابا و ماماناشون سالم و سلامت نگهداره. ...
31 ارديبهشت 1390

بچه جون به پارک می رود

دیروز با مامانی و بابایی و عمو حمید رفتیم پارک قیطریه. اونجا صبحونه خوردیم. البته من فقط به به خوردم. بعدش هم مامانی منو گذاشت توی کالسکه ام و تو پارک گردش کردیم. عمو حمید می گفت که پارک قیطریه خیلی پارک خوبیه، مامانم هم گفت که این پارک رو خیلی دوست داره. منم دوست دارم برم پارک. تازه بعضی روزها هم با مامانی می ریم پارک ایرانشهر که نزدیک خونمونه. خیلی بهم خوش می گذره.     ...
31 ارديبهشت 1390

برای تو پسرکم

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت...
30 ارديبهشت 1390

پسرخاله آوازه خوان

دیروز مامانم منو برد خونه خاله نیره که خاله جون خودشه. اونجا یه پسری بود که اسمش محمد هادی بود و همش می خواست با من بازی کنه، هی میومد لپهامو ناز می کرد. منم بعضی وقتها، بعضی وقتها براش می خندیدم. تازشم برام یه عالمه هم شعر و آواز خوند، اونم از روی یک کتاب خیلی گنده که یه عالمه عکسهای بزرگونه هم توش داشت و مامانم بهش می گفت کتاب حافظ.منم هی براش اغون اغون کردم. خلاصه یه مشاعره جانانه با هم داشتیم. مامانم از محمدهادی دعوت کرده تا بیاد خصوصی به من درس بده تا من زودتر همه شیطونی های ممکن رو یاد بگیرم و از کسی عقب نمونم. مامانی می گه محمدهادی کلاس اوله، شما می دونید یعنی چی؟     ...
30 ارديبهشت 1390

عکس آتلیه ام آماده شده

با اینکه هر چی بابایی اصرار کرد، آقا عکاسه حاضر نشد فایل عکسمو بده، عوضش بابایی هم از عکسم دوباره عکس گرفت که خیلی هم خوشگل شده. ایناهاشش:   حالا دیدین چه حالی از آقا عکاسه گرفتم!!!     ...
29 ارديبهشت 1390