نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

بچه جون 4 ماهه

دو روز دیگه چهار ماهم تموم می شه. قراره بازم بریم اردو. برای همین مامانی می خواد فردا منو ببره پیش آقای دکتر زودتر واکسنمو بزنه که وقتی رفتیم اردو تب نکنم.  مامانی میگه قراره پسرو مشدی بشه. این دیگه چیه؟ ...
20 خرداد 1390

می ریم اردو 2

اواسط خرداد چند روز تعطیلی بود و دوباره با بابا و مامان رفتیم اردو. ایندفعه هم رفتیم شمال. هم کنار دریا بود هم جنگل. مامان می گفت: "وای چه بهشتیه!!!!" خلاصه خیلی هَه شده بود. دلم خیلی براش سوخت. آخه من خودم تازگی ها از بهشت اومدم، اینجوری نبود که اصلا. خلاصه اینم گزارش سفر: اینم من و بابایی کنار دریا. کلاهو دارین؟!! آخه یکی نیست به این بابایی بگه خوب نیست تا هوا یه کم سردمی شه شلوارمو می کشین به سرم! دفعه اولشون نیست که    ...
18 خرداد 1390

سینه کفتری مامان

نهم خرداد: حالا دیگه سه ماه و نیمه هستم. مامانی صبح ها یه ملافه بزرگ پهن می کنه کف اتاق، منو هم دمرو می کنه و هی پاهامو فشار می ده جلویی می گه باریکلا پسرو، برو جلو اسباب بازی هاتو بگیر. نمیگه خسته می شم هنوز برام زوده. چی کارش کنم مامانیه دیگه، هی الکی ذوق می کنه. الهی مامان قربون اون سینه کفتریت بره ...
9 خرداد 1390

یه حموم خیلی بزرگ

ششم خرداد: برگشتیم تهران. از جاده کناره امدیم که بریم دریا. خیلی قشنگ بود. مثل یه حموم خیلی بزرگ بزرگ. یه آفتابی هم بود که نگو بعدش هم تو جاده چالوس، مامانی و بابایی و آبجی سمانه (که اونم دخمل خاله مامانه) یه جای خیلی قشنگ و خنک وایستادند برای اینکه ناهار بخورند. از بس هوا خوب و خنک بود من حسابی هَه شدم.   ...
6 خرداد 1390