یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون، هیچ خدای دیگه ای خدای ما آدم ها نبود. روز و روزگاری توی یه شهر بزرگ توی یه خونه قشنگ یه مامانی و یه بایایی با هم دیگه زندگی می کردند. اون ها خیلی هم دیگه رو دوست داشتند. زندگی خوبی هم داشتند. دلشون یه بچه خوب و خوشگل می خواست. رفتند پیش خدا دعا کردند و از خدا خواستند که یه نی نی خوب و قشنگ بهشون بده.خدا هم دعاشون رو قبول کرد و یه نی نی کوچولو ریزه بادوم گذاشت تو شکم مامانی (ناف، من من) آره، نی نی کوچولو تو شکم مامانی هی بزرگ می شد شکم مامانی هم هی بزرگ می شد. نه ماه گذشت. مامانی دیگه نمی تونست راه بره، نمی تونست بشینه، حتی غذا هم نمی تونست بخوره از بس که نی نی کوچولو تو شکمش قلمبه شده بو...