نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

شیرینکاری های پسرو در هجده ماهگی

شیرینکاری ها و بامزگی های پسرو تو این هجده ماه خیلی زیاد بوده، متاسفم که وقت کافی برای ثبت همه  اون قشنگی ها نداشتم ولی بعضی هاش که خیلی بامزه ان رو می ذارم تا همه بدونن همچین پسری داریم ما.... آففف: جیش کردم، باید پوشکم عوض بشه (در همین حال دستشو می گیره جلوش و می خواد پوشکش رو دربیاره) اخک(با فتحه الف و سکون خ ): برق، منظور هر گونه چراغ، لوستر، چراغ ماشین و ... و البته به پریز زدن یا کندن دوشاخه هرگونه وسایل برقی علی الخصوص جاروبرقی. گاوه میگه : هاااااااا  (یعنی مااااااا) ده(با کسره دال) : پرنده هو: موتور دهن هر چی 206 صندوقدار سفیده آسفالت. تا می بینه میگه "با" ، برای توضیحات بیشتر رجوع شود به فرهنگ لغات 1. خودم تا ه...
26 مرداد 1391

شیرینکاری 2

البته این شیرینکاری اصلا جدید نیست، وقتی برای پسرو یه شعری رو می خونیم یا آهنگی رو می ذاریم که دوست نداره، کله اش رو تکون می ده و با دعوا میگه "اااه". یعنی اینو نمی خوام. یکی دیگه
25 مرداد 1391

بچه جون 18 ماهه

22 مرداد 1391 امروز پسرو هجده ماهش تمام شد. به عبارتی یک سال و نیمه شده!!! دیگه کمکمک داره از آب و گل در میاد. البته هنوز خیلی مونده تا گوساله گاو بشه، ولی خوب، از آنجا که (شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند) ما که خدا را شاکر و چاکریم ضمنا چند روز پیش یعنی دقیقا 18 مرداد، به مناسبت تکمیل هجده ماهگی شازده کوچولو، مامان و بابا برنامه بازدید از پارک آب و آتش را ترتیب دادند. بعد از مراسم روجانی و جسمانی افطار، سه تایی رفتیم پارک. ساعت یه ربع به ده حرکت کردیم، ده اونجا بودیم. دو ساعت تمام دوید، به همون خدا اگه یک دقیقه نشسته باشه. بعد از 12 دیگه از خستگی افتاد رو زمین. غذاشو که با خودمون برده بدیم بلعید و به ماشین نرسیده...
22 مرداد 1391

شیرینکاری

پسرو یاد گرفته یه کارهای جالبی بکنه که مامان و بابا تو کفش بمونند، مثلا هر بار که دست و صورتش رو می شوریم، وقتی می ذاریمش پایین خم میشه و نوک انگشتای دستشو می زنه به انگشتای پاش؟ حالا اگه گفتین این یعنی چی؟
25 تير 1391

فرهنگ لغات 1

با :        بابا ماما:      مامان مه (با کسره میم ):  طلب شیر مه (مجددا با کسره میم):  سیرم، نمی خورم، حالم به هم می خوره   از واژه های پر معنا به شمار می ره     کا :      ملیکا پوف:     پلو ، غذا، پلو پز آب:      آب، شربت و هر نوع مایعات دیگر بوپ:     توپ جیت:    گل!    اجیت(با فتحه الف): درخت !!! دوده:    جوجه هاپو چی میگه: هاپ هاپ قطار چی کار می کنه: هو هو (همون هو هو چی چی) میمون چی کار می کنه: اینجوری  یا شای...
25 تير 1391

پسرو معرکه گیر

سه شنبه 20/4/91 ا ز خونه حمیدآقا که دراومدیم، پسرو نمی خواست تو صندلیش بشینه. انقدر جیغ زد که گوش فلک کر شد. هر چی هم با ساز و آواز و حرکات موزون و ... خواستیم حواسش رو مثلا پرت کنیم پرت نشد که نشد. خلاصه تصمیم گرفتیم به عنوان جایزه خوش رفتاری ببریمش پارک. طبق معمول رفتیم پارک ایرانشهر. پسرو با آب چشم و دماغ و دهن مخلوط تا چشمش به محوطه بازی افتاد گل از گلش شکفت و انگار نه انگار که نیم ساعته فلک رو به سیخ و صلابه کشیده. خلاصه دوید طرف سرسره و هی رفت بالا و سر خورد و بابایی طفل معصوم هم دنبالش. ناگهان ... چشمتون روز بد نبینه، چشم پسرو افتاد به فواره های استخر پارک. آب آب آب آب آب آب گویان سرپاتکن(؟) دوید به سمت استخر اونهم با جهت یا...
20 تير 1391

پسرو بلا شده

سه شنبه 20/4/91 بعد از ظهر رفتیم عیادت حمیدآقا که از بیمارستان مرخص شده بود. الحمدا.. حالش خوبه و می تونه کارهاش رو خودش انجام بده. پسرو تو ماشین حسابی خوابید و وقتی رسیدیم اونجا کلی سرحال بود. تو خونه حمیدآقا هم که هر کاری دوست داشت انجام داد، شکلات ها را با پوست نوش جان کرد، بعد مثل مار پیتون پوستاشو از دهنش درآورد تحویل من داد و ... . بعدش هی اومد انگشت منو گرفت و کشید تا منو برد دم در، یعنی بریم بیرون، تو خونه نباشیم. انقدر اصرار کرد تا مجبور شدم ببرمش تو حیاط. بی کفش و جوراب. آخه شازده هیچ میونه ای با پاپوش ندارند. تا رفتیم تو حیاط نمی دونم چه جوری فهمید اونور حیاط چندتا بچه دارند بازی می کنند، با سرعت جت دوید طرف پله ها که بره حیاط پشتی...
20 تير 1391

بچه جون یک ساله

22 بهمن 1390 امروز یک سالم تموم شد. یعنی دیگه واسه خودم مردی شدم.مامانم می گه اصلا یادش نمیاد که من وقتی هنوز خیلی کوچولو بودم چقدر گریه می کردم. ولی عجب حواس پرتیه ها این مامانم. الان شش ماهه اصلا نیومده تو وبلاگم چیزی بنویسه، بعد میگه من یادم نمیاد. خب معلومه دیگه من چی کارا می کردم. حالا بی خیال. تولد یک سالگیمو اومدیم مشهد. دیشب تولد دخمل خاله روناک بود، رفتیم خونه شون. خیلی خوش گذشت. مامان جون و دایی و خاله جون هم بودند. سعید دایی اینها هم اومدند. خاله نفیسه خیلی زحمت کشیده بود، اونجا برای من هم تولد گرفتند. تازه کلی هم عکس انداختیم ولی چون بابایی یادش رفته بود که دوربین خودمونو بیاره واسه همین با دوربین سعید دایی اینها عکس انداختیم...
12 اسفند 1390